♥♥♥♥♥♥♥♥پروانه ها....♥♥♥♥♥♥♥♥

خانـ ه لینـ ک ایمیـ لـ پروفایـ لـ طـراح

سیلاااااااااااااام

سیلاااااااااااااااام!!!!!!یلداتووووووووووووووون مبااااااااارک!!!!!!! اون قد

بخوووووورین تا بترکین!!!بااااااااااییییییی خوش بذره!!!!

♥ پنج شنبه 30 آذر 1391 ساعت 12:2 بـ ه قـلمـ niloofar

 

 

 

 

خواب اصحاب کهف یک شوخیست!!!!

 

اینجا یک روز که بخوابی همه تو را از یاد میبرند
.....!!!

 

♥ سه شنبه 28 آذر 1391 ساعت 14:18 بـ ه قـلمـ niloofar

♥ جمعه 24 آذر 1391 ساعت 18:4 بـ ه قـلمـ niloofar

نگذار خاطرات به جا مانده در قلبم را غربال کنم .

آن وقت نشانی از تو برایم نمی ماند .

تو که مهربانانه آمدی و بی رحمانه رفتی .

هرگز در اندیشه ام نیز نمی گنجید که این گونه ترکم کنی .

من جز به خاطرات خویش گذشته مان به چیز دیگری نمی اندیشم

که رفتنت برایم مفهومی جز آغازی دوباره ندارد .

♥ پنج شنبه 23 آذر 1391 ساعت 9:3 بـ ه قـلمـ niloofar

مي توان در قاب خيس پنجره

چك چك آواز باران را شنيد

مي توان دلتنگي يك ابر را

در بلور قطره ها بر شيشه ديد

مي توان لبريز شد از قطره ها

مهربان و بي ريا و ساده بود

مي توان با واژه هاي تازه تر

مثل ابري شعر باران را سرود

مي توان در زير باران گام زد

لحظه هاي تازه اي آغاز كرد

پاك شد در چشمه هاي آسمان


زير باران تا خدا پرواز كرد.

 

♥ چهار شنبه 22 آذر 1391 ساعت 22:16 بـ ه قـلمـ niloofar

من برای سالها می نویسم

سالها بعد که چشمان تو عاشق می شوند

             افسووووووووووس.... 

افسوس که قصه مادر بزرگ درست بود

  همیشه یکی بود ویکی نبود...

♥ دو شنبه 20 آذر 1391 ساعت 1:1 بـ ه قـلمـ niloofar




می دانی؟
 
 
یک وقت هایی باید

رویِ یک تکه کاغذ بنویسی

تعطیل است
 
و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت
 

...
... باید به خودت استراحت بدهی
 

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:

بگذار منتظر بمانند.

♥ دو شنبه 13 آذر 1391 ساعت 17:16 بـ ه قـلمـ niloofar

sweet is yourvoice


Sweet is the foliage of thstrange plane t
Grown in the farthest edge of sorrow
Within the space of this silent age
Lonelier am I than the test of a song
Within the scope of the alley’s conception
Come, let me tell you how vast is my loneliness?
My loneliness didn’t predict this ambush of your stature
And this is the characteristic of love
Nobody is here
Come, let us steal life and then
Divide it between two meetings
Together let us pore
The morning of the state of a pebble
Quick, let us see things
The dials of a the fountain clock turns time into dust
Come, melt lake a word in a line of my silence
Come, melt the bright weight of love in my palms
Make me warm
(And once upon Kashan’s plain the sky grow clouded
And a shower fell
And chilled men, then behind a rock
The hearth of anemone

♥ چهار شنبه 8 آذر 1391 ساعت 16:25 بـ ه قـلمـ niloofar

♥ سه شنبه 7 آذر 1391 ساعت 18:25 بـ ه قـلمـ niloofar

آسمان قلب من آبی است

دراین آسمان خورشیدی چون تومی درخشد

توازخورشید و ستاره دررخشان تری

                                                      که قلب مرا

 

                                                                      فرا گرفته است

 

♥ دو شنبه 6 آذر 1391 ساعت 12:3 بـ ه قـلمـ niloofar

این روزها 

 

دلم اصرار دارد فریاد بزند!
اما من جلوی دهانش را میگیرم
وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!

 


این روزها
من
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام !

تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود

♥ دو شنبه 6 آذر 1391 ساعت 1:39 بـ ه قـلمـ niloofar


 دالیییییییییی نظر یادتون نره

♥ شنبه 4 آذر 1391 ساعت 19:23 بـ ه قـلمـ niloofar

♥ شنبه 4 آذر 1391 ساعت 19:19 بـ ه قـلمـ niloofar

مشترک گرامی!تاریخ شارژ ارادت ما به شما تا وقتی نفس باقیست اعتبار دارد!(همراه اخر)

♥ شنبه 4 آذر 1391 ساعت 19:5 بـ ه قـلمـ niloofar

شلااام شلوووم شیلام . . . همگی خوفین؟؟؟؟نمیدونم چرا دلم گرفته نمیدونم چرا. . . نظر بدین خوشحال میشم فعلا بای بای

♥ شنبه 4 آذر 1391 ساعت 12:21 بـ ه قـلمـ niloofar

و شاهکار خالقی....

تحقیر را باور نکن....

بر روی بوم زندگی هر چیز می خواهی بکش.......

زیبا و زشتش پای توست......

تقدیر را باور نکن.....

تصویر اگر زیبا نبود.......

نقاش خوبی نیستی . . . .

از نو دوباره رسم کن.......

تصویر را باور نکن....

خالق تو را شاد آفرید.....

آزاد آزاد آفرید......

پرواز کن تا آرزو........

زنجیر را باور نکن........

♥ شنبه 4 آذر 1391 ساعت 12:9 بـ ه قـلمـ niloofar

الو. .الو. . .سلام!!

 

 

 

کسی اونجا نیست؟؟؟؟

 

 

 

مگه اونجا خونه خدا نیست؟؟

 

 

 

پس چرا کسی جواب نمیده؟

 

 

 

یهو یه صدای مهربون!مثل اینکه صدای یه فرشتس:بله باکی

 

کار داری کوچولو؟؟

 

 

 

-خدا هست؟باهاش قرار داشتم. . .قول داده امشب جوابمو بده

 

 

 

-بگو من میشنوم!!

 

 

 

کودک متعجب پرسید:مگه تو خدایی؟من با خدا کار دارم. . .

 

 

 

-هرچی میخوایی به من بگو قول میدم به خدا بگم.

 

 

 

صدای بغض الودش اهسته گفت:یعنی خدا منو دوست نداره؟؟

 

 

 

فرشته ساکت بود!

 

 

 

بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره!!مگه

 

 

میشه کسی تورو دوست نداشته باشه؟؟

 

 

 

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض

 

 

شکست و بر گونه اش غلطید وبا همان بغض گفت:

 

 

 

 

اصلا" اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما. . .

 

 

 

بعد از چند لحظه هیا هوی سکوت,صدایی شنید:

 

 

 

بگو عزیزم,بگو هرانچه را که بر دلت سنگینی میکند بگو. . .

 

 

 

دیگر بغض امانش را بریده بود!بلند بلند گریه کرد و گفت:

 

 

 

خدا جون,خدای مهربون,خدای قشنگم,میخواستم بهت بگم تورو

 

 

خدا,نذار بزرگشم توروخدا. . .

 

 

 

-چرا؟:این مخالف تقدیره!چرا دوست نداری بزرگ بشی؟؟

 

 

 

-اخه خدا من خیلی تورو دوستدارم قد مامانم,ده تا دوست

 

 

دارم!اگه بزرگ بشم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

 

 

 

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم؟نکنه یادم بره که

 

 

هرشب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو

 

 

نمیفهمن!

 

 

 

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم که باهات

 

 

دوستم!مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو

 

 

باور نمیکنه؟

 

 

 

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمیشه

 

 

باهات حرف زد. . . .؟

 

 

 

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک فرمود:

 

 

 

 

-آدم,محبوبترین مخلوق من. . . چه زود خاطراتش رو به ازای

 

 

بزرگ شدن فراموش میکند. . .کاش همه مثل تو به جای

 

 

خواسته های عجیب,من رو از خودم طلب میکردن تا تمام دنیا تو

 

 

دستشون جا میگرفت!

 

 

 

 

کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان

 

 

میخواستن,دنیا برای تو کوچک است. . .

 

 

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی. . .

 

 

 

کودک کنار گوشی تلفن,درحالی که لبخند بر لب داشت در

 

 

آغوش خدا به خواب فرو رفت.....!

 

 

♥ جمعه 3 آذر 1391 ساعت 12:43 بـ ه قـلمـ niloofar

استادي درشروع كلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن كردن ، نمي دانم دقيقا' وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد . استاد پرسيد :خوب ، اگر يك ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟ يكي از شاگردان گفت : دست تان كم كم درد ميگيرد.
حق با توست . حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد ديگري جسارتا' گفت : دست تان بي حس مي شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا' كارتان به بيمارستان خواهد كشيد ....... و همه شاگردان خنديدند . استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييركرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بكنم ؟
شاگردان گيج شدند . يكي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت : دقيقا' مشكلات زندگي هم مثل همين است .
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشكالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد ، به درد خواهند آمد . اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود. فكركردن به مشكلات زندگي مهم است . اما مهم تر آن است كه درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد. به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند .
هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد ، برآييد!
پس همين الان ليوان هاتون رو زمين بذاريد
زندگي كن....
زندگي همينه

♥ پنج شنبه 2 آذر 1391 ساعت 1:29 بـ ه قـلمـ niloofar


طراح : صـ♥ـدفــ